شماره ١٧٠: نميدانم هجوم آباد سوداي چه نيرنگم

نميدانم هجوم آباد سوداي چه نيرنگم
که از تنگي گريبان خيالش ميدرد رنگم
مگر بر هم توانم زد صف جمعيت رنگي
برنگ شمع يکسر تيغم و باخويش در جنگم
زخلق بيمروت بسکه ديدم سخت روئيها
نگه در ديده نتوان يافت ممتاز از رگ سنگم
نمي يابم بغير از نيست گشتن صيقلي ديگر
چه سازم ريختند آينه ام چون سايه از رنگم
جنون بوي گل در غنچها پنهان نمي ماند
نفس بر خود گريبان ميدرد در سينه تنگم
تنکظرفي چو من در محفل امکان نمي باشد
که چون گل شيشه مي بايد شکست از گردش رنگم
بميزان گران قدر شرر سنجيده ام خود را
مگر از خود برائي ناتواني گشت همسنگم
طرب هيچست مي بالم الم وهم است و مي نالم
به هر رنگي که هستم اينقدر سامان نيرنگم
مبادا هيچکس تهمت خطاب نسبت هستي
که من زين نام خجلت صد عرق آينه ننگم
باين هستي قيامت طرفي اوهام را نازم
زدور نه فلک بايد کشيدن کاسه بنگم
بحکم عشق معذورم گر از دل نشوي شورم
نفس دزديدن صورم قيامت دارد آهنگم
بوهم عافيت چون غنچه محروم از گلم (بيدل)
شکستي کو که رنگ دامن او ريزد از چنگم