شماره ١٦٨: نگه واري بسست از جيب عبرت سر برآوردم

نگه واري بسست از جيب عبرت سر برآوردم
شرار بيدماغ آخر ندارد پرزدن هر دم
گريبان ميدرم چون صبح و بر مي آيم از مستي
چه سازم نعل در آتش زافسون دم سردم
چه سودا در سر مجنون دماغم آشيان دارد
که چون ابر آب گرديدن ببرد آشفتن گردم
غبار توام آشفتن آنطره مي بالد
همه گر در عدم باشم نخواهي يافتن فردم
تو سيز زعفران داري و من ميکاهم از حيرت
زماني هم بخند اي بيمروت بر رخ زردم
ندارم گر تلاش منصب اقبال معذورم
بخاک آسوده بخت سياهم سايه پروردم
جهاني ميگذشت آواره وحشت خراميها
در مژگان فراهم کردم و در خانه آوردم
جنون بر غفلت بيکاري من رحم کرد آخر
گريبان گر بدست من نمي آمد چه ميکردم
چو شمعم غيرت نامحرميها کاش بگدازد
که من هر چند سر در جيب ميتازم برون گردم
من (بيدل) نيم آينه ليک از ساده لوحيها
بخوبان نسبتي دارم که بايد گفت بيدردم