نفس را بعد ازين در سوختن افسانه ميسازم
چراغي روشن از خاکستر پروانه ميسازم
بفکر گوهر افتاده است موج بيقرار من
کليد شوق از آرام بيدندانه ميسازم
خيال مصرع يکتائيش بي پرده ميگردد
بمضموني که خود را معني بيگانه ميسازم
نيم آينه اما در خيالش صنعتي دارم
که تا نقش تحير ميکشم بتخانه ميسازم
سراپا خار خارم سينه چاک طره يارم
بجسمم استخوان تا صبح گردد شانه ميسازم
محبت در عدم بي نشه نپسندد غبارم را
همان گرد سرت ميگردم و پيمانه ميسازم
دم ليلي نگاهان گرد تعمير جنون دارد
چو وحشت در سواد چشم آهو خانه ميسازم
عقوبتها گوارا کرد بر من بي پر و بالي
قفس چندانکه تنگي مينمايد دانه ميسازم
دماغ طاقتي کو تا توان گامي زخود رفتن
سرشکي ناتوام لغزش مستانه ميسازم
سر و برگ تسلي ديده ام وضع عبارت را
براي يکمژه خواب اينقدر افسانه ميسازم
بکام عشرتم گر واگذاري حاصل امکان
دو عالم ميدهم برباد و يک ديوانه ميسازم
مبادا (بيدل) آنگنجي که ميگويند من باشم
مرا هم روزگاري شد که با ويرانه ميسازم