نشنيده حرف چند که ما گوش کرده ايم
تا لب گشوده ايم فراموش کرده ايم
درد دليم شور دو عالم غبار ماست
اما زيارت لب خاموش کرده ايم
تسليم ما قلمرو جولان نازکيست
سير نه آسمان بخم دوش کرده ايم
آفات دهر چاره گرش يک تغافلست
طوفان به بستن مژه خس پوش کرده ايم
شوري دگر نداشت خمستان اعتبار
خود را چو درد مي سبب جوش کرده ايم
حيرت سحر دمانده طرز نگاه ماست
صد چاک سينه نذر يک آغوش کرده ايم
طاوس رنگ ما زنگاه که مي کش است
پرواز را بجلوه قدح نوش کرده ايم
بروضع ما خطاي جنوني دگر مبند
کم نيست اين که پيروي هوش کرده ايم
مردم بدستگاه بقا ناز ميکنند
ما تکيه بر فناي خطاپوش کرده ايم
(بيدل) حديث بيخبران ناشنيده ئي است
بوديم معني ئي که فراموش کرده ايم