نشد از سعي تمکين وحشتي آسودگي رامم
طپيدنها چو بسمل ريخت آخر رنگ آرامم
حصاري دارم از گمگشتگي در عالم وحشت
نگردد سنگسار شهرت از نقش نگين نامم
چه سازم با هجوم آبله غير از زمينگيري
دل خون بسته ئي پامال ميگردد بهر گامم
خط پرکار دارد ريشه تخم کمال اينجا
مبادا پختگي گردد دليل فطرت خامم
درين گلشن بهار حيرتم آينه ها دارد
اگر طاير شوم طاوسم و گر نخل بادامم
زقيد من علايق آب در غربال ميباشد
رهائي محضري دارد بمهر حلقه دامم
جنون دارد زمغز استخوانم شعله انگيزي
بطوف سوختن هم کسوت شمع است احرامم
خجالت ميکشم از شوخي اظهار مخموري
ندارم باده تا بال صدائي تر کند جامم
جنون ساز نقط کردم فغانها صرف خط کردم
ولي از سستي طالع کسي نشنيد پيغامم
بهر واماندگي ناچار مي بايد زخود رفتن
تحير ميشمارد در دل موج گهر گامم
سراغ تيره بختي هم نمي يابم بآساني
بسوزم خويش را چون شمع تا روشن شود شامم
زبس بار خجالت ميکشم از زندگي (بيدل)
نگهي در خود فرو رفته است از سنگيني نامم