ندارد آنقدر قطع از جهان غفلت اسبابم
بجنبش تا رسد مژگان محرف ميخورد خوابم
نفس در دل گره دارم نگه در ديده معذورم
خطي از نقطه بيرون نيست در ديوان آدابم
مگر ترک طلب گيرد درين ره دست من ورنه
چو آتش دورمي افتم زخود چندانکه بشتابم
خزان پيش از دميدن بود منظور بهار من
کتان در پنبگي ميداد عرض سير مهتابم
باميد قم خم گشته محمل ميکشد فرصت
مگر پيري ازين دريا برون آرد بقلابم
بفکر خود فتادم معبد تحقيق پيدا شد
خم سير گريبان رفت و پيش آورد محرابم
چو آتش گرمي پهلو نديدم جز بخاکستر
درين دير هوس دامن زدند آخر بسنجابم
بسعي بيخودي هم از عرق بيرون نمي آيم
زطبع منفعل تا گردش رنگست گردآبم
خدا از انفعال ميکشيهايم نگهدارد
مزاج شرم مينايم در آتش خفته است آبم
من (بيدل) نبودم اينقدر پروانه جرأت
دم تيغ تو ديدم ذوق کشتن کرد سيمابم