شماره ١٥٨: نبري گمان فسردگي بغبار بي سروپائيم

نبري گمان فسردگي بغبار بي سروپائيم
که بچرخ ميفگند نفس چو سحر زمين هوائيم
زتعلقم ندهي نشان که گذشته ام من از اين و آن
بخيال سلسله جهان گرهي نخورده رسائيم
بدماغ موج گهر زدم زجنون نشه عاجزي
نکشيد گرد هوس سري که نکوفت آبله پائيم
زخيال تا مژه بسته ام قدح بهانه شکسته ام
چه خوشست آنکه سر پري زطلسم شيشه نمائيم
هوسم زناله بي اثربچه مدعا شکند نظر
نهد استخوان مه نو مگر بنشان تير هوائيم
نه نشيمني که کنم مکان نه پري که بر پرم از ميان
نکني بعشوه امتحان ستم آشيان رهائيم
بکجاست رفتن و آمدن که بغربتم کشد زوطن
زفسون صنعت وهم و ظن هوس آزماي جدائيم
بجهان جلوه رسيده ام زهزار پرده دميده ام
ثمر نهال حقيقتم چمن بهار خدائيم
سر کعبه گرم فسون من دل دير و جوشش خون من
مگذر زسير جنون من که قيامت همه جائيم
بنگاه حيرت کاملم بخيال عقده مشکلم
زجهان فطرت (بيدلم) نه زمينم نه سمائيم