شماره ١٥٧: نه بر صحرا نظر دارم نه در گلزار ميگردم

نه بر صحرا نظر دارم نه در گلزار ميگردم
بهار فرصت رنگم بگرد يار ميگردم
قضا چون مردمک جمعيت حالم نميخواهد
تحير مرکزي دارم که با پرکار ميگردم
حيا کو تا زند آبي غبار هرزه تازم را
که من گرد هوس ميگردم و بسيار ميگردم
بعجز خامه ميفرسايدم مشق سيه کاري
که در هر لغزش پا اندکي هموار ميگردم
ني بي برگ من هنگامه چندين نوا دارد
زبي بال و پري سر تا قدم منقار ميگردم
زاشک افشاني شمعم وفا بر خويش ميلرزد
که ميداند زشغل سبحه بي زنار ميگردم
تعلق ازغبار جسم بيرونم نميخواهد
برنگ سايه آخر محو اين ديوار ميگردم
تو حرفي نذر لب کن تا دلي خالي کنم من هم
که بر خود همچو کوه از بيصدائي بار ميگردم
هوس صبري ندارد ورنه از سير گل و گلشن
کشم گر پا بدامن يک گل بيخار ميگردم
نفس را از طواف دل چه مقدار است برگشتن
اگر برگردم از کويت همين مقدار ميگردم
زخواب ناز هستي عافلم ليک اينقدر دانم
که هر کس ميبرد نام تو من بيدار ميگردم
کجا ديدم ندانم آن کف پاي حنائي را
که من عمريست گرد عالم بيکار ميگردم
گر از صهبا نيايد چاره مخموريم (بيدل)
قدح از خويش خالي ميکنم سرشار ميگردم