ناله عجز نواي لب خاموش خودم
نشاء شوقم و در دمي بيجوش خودم
بحر جولانگه بيباکي و من همچو حباب
در شکنج قفس از وضع ادب گوش خودم
گريه طوفانکده عالم آبي دگراست
بي رخت در خور هر اشک قدح نوش دم
چشم پوشيده بخود همچو حبابم نظريست
مژه گر باز کنم خواب فراموش خودم
خجلت غيرت ازين بيش چه خواهد بودن
عالم افسانه و من پنبه کش گوش خودم
اي بسا سعي عروجي که دليل پستي است
همچو صهبا بزمين ريخته جوش خودم
در خور حفظ ادب خلوت وصلست اينجا
من جنون حوصله از وسعت آغوش خودم
چه خيالست کشم حسرت ديگر چو حباب
من که از بار نفس آبله دوش خودم
(بيدل) از فکر غم و عيش گذشتن دارد
امشب دارم و فرصت شمر دوش خودم