شماره ١٥٥: ميم بساغر اگر خشکشد خمار ندارم

ميم بساغر اگر خشکشد خمار ندارم
خزان گمست بباغي که من بهار ندارم
هوس چه ريشه کند در زمين شرم دميدن
چو تخم اشک عرق واري آبيار ندارم
محبت از دل افسرده ام به پيش که نالد
قيامتست که من سنگم و شرار ندارم
بحيرتم چه کنم تحفه نويد وصالش
نگه بضاعتم و غير انتظار ندارم
ببحر عشق چه سازند زورق طاقت
کنار جوست طلب ليک من کنار ندارم
کرم کني اگرم قابل کرم نشناسي
که خاک تا نشوم شکر حق گذار ندارم
تو خواه سر خط گبرم نويس خواه مسلمان
نگين بيحسم از هيچ نقش عار ندارم
زسحر کاري نيرنگ عشق دم نتوان زد
برون نجسته ام از خلوتي که بار ندارم
اگر کند غم نايابيم کدورتي انشا
سراغم از که طلب ميکني غبار ندارم
فتاده ام بخم و پيچ عبرتي که مپرسيد
برون بحر شنا دارم اختيار ندارم
دگر ميفگنم اي وهم در گمان تعين
که من اگر همه غيرم بغير يار ندارم
حباب و کلفت اسباب (بيدل) اينچه خيالست
بجز خمي که بدوش من است بار ندارم