شماره ١٥٤: ميرسد گويند باز آن آفتاب صبحدم

ميرسد گويند باز آن آفتاب صبحدم
صبح کي خواهد دميد اي من خراب صبحدم
ناله يکسر نغمه ساز شب اندوه ماست
ديده گريان همان جام شراب صبحدم
تخم اشکي چند در چاک جگر افشانده ايم
نيست جنس شبنم ما غير باب صبحدم
ياد تيغت بست چشم انتظار زخم ما
مي برد خميازه از مخمور آب صبحدم
دل بوحشت دادم اما گريه دام حيرتست
شبنم آبي ميکند در شير ناب صبحدم
غفلت آگاهيست ميبايد مژه برداشتن
دامن شب ميدرد يسکر نقاب صبحدم
زندگي کمفرصتست از مدعاي دل مپرس
در نفس خون شد سوال بي جواب صبحدم
گر سواد عمر روشن کرده ئي هشيار باش
سطر موهوم نفس دارد کتاب صبحدم
اين زيارتگاه وحشت قابل آرام نيست
عزم گلزاري دگر دارد شتاب صبحدم
پير گشتي اعتماد عمرت از بيدانشيست
دل منه بر دولت پا در رکاب صبحدم
حسن چون گيرد عروج از خيره چشمان ايمنست
ورنه حکم ماه دارد آفتاب صبحدم
آب و رنگ باغ فيض از عالم افراط نيست
به که جز شبنم نيفشاند سحاب صبحدم
غفلت ايام پيري از سرما وا نشد
سخت دشوار است (بيدل) ترک خواب صبحدم