شماره ١٤٩: من خاکسار گردن زکجا بلند کردم

من خاکسار گردن زکجا بلند کردم
سر آبله دماغي ته پا بلند کردم
درو بام اوج عزت چقدر شکست پستي
که غبار هرزه تا زمن و ما بلند کردم
نفسي زوهم گل کرد زفسونگه تعين
چو سحر دماغ اقبال بهوا بلند کردم
زکجا نواي هستي در انفعال واکرد
که هزار دست حاجت چو گدا بلند کردم
صف غيرت خموشي علمي نداشت در کار
بچه سنگ خورد مينا که صدا بلند کردم
طلب گدا طبيعت نشناخت قدر عزت
خم پايه اجابت بدعا بلند کردم
ره وهم زير پا بود تگ و هم دور فهميد
که برنگ شمع گردن همه جا بلند کردم
سر و کار خودسريها ادب امتحاني داشت
عرق نگون کلاهي زحيا بلند کردم
سحري نظر گشودم بخيال سرونازي
زفلک گذشت دوشم مژه تا بلند کردم
بهزار ناز گل کرد چمن نياز (بيدل)
که سر ادب بپايش چو حنا بلند کردم