شماره ١٤٨: من درين بحر نه کشتي نه کدو مي آرم

من درين بحر نه کشتي نه کدو مي آرم
چون حباب از بر خود جامه فرو مي آرم
حرف او ميشنوم جلوه او مي بينم
پيش رو آئينه ئي چند ازو مي آرم
خم تسليم زدوشم چو فلک نتوان برد
عمرها شد که در اين بزم سبو مي آرم
بند بندم چو ني افسانه دردي دارد
تا کنم ناله قيامت بگلو مي آرم
شرم مي آيدم از طوف درش هيچ مپرس
عرقي چند باحرام وضو مي آرم
جهتي نيست که در عالم دل نتوان يافت
سوي خودروي نياز از همه سو مي آرم
نقش اجناس اشارتکده بيرنگيست
اين من و ما همه از عالم هو مي آرم
عمرها شد چو سحر ميدهم از يأس بباد
جيب چاکي که باميد رفو مي آرم
تشنه کامي گهر قلزم بيقدري نيست
آبروئي که ندارم بسبو مي آرم
چقدر گردن تسليم وفا باريکست
پيش تيغت سر مو بر سر مو مي آرم
نخل شمعم که بگل کردن صد رنگ گداز
ميشوم آب و نگاهي بنمو مي آرم
چون گل از حاصل اين باغ ندارم (بيدل)
غير پيراهن رنگي که ببو مي آرم