شماره ١٤٦: مشت عرق زجبهه بهر باب ريختم

مشت عرق زجبهه بهر باب ريختم
آلوده بود دست طمع آب ريختم
طوف خودم بمغز رساند از تلاش پوچ
گوهر شد آن کفي که بگرداب ريختم
زان منتي که سايه ديوار غير داشت
بردم سياهي و بسر خواب ريختم
بي شمع دل جهان بشبستان خزيده بود
صيقل زدم بر آينه مهتاب ريختم
عشق از غبار من بجز آشفته گي نخواست
آتش بکارخانه آداب ريختم
چندين زمين بآب رسانيد و گل نشد
خاکي که بر سر از غم احباب ريختم
مستان دماغ کعبه پرستي نداشتند
خشت خمي بصورت محراب ريختم
موجي به تر صدائي بسمل نشد بلند
صد رنگ خون نغمه زمضراب ريختم
کردم زهر غبار سراغ وصال يار
هيهات آب گوهر ناياب ريختم
(بيدل) زبيم معصيت تهمت آفرين
لرزيدم آنچنان که مي ناب ريختم