شماره ١٤٥: مسلمان گشتم و هيچ از ميان نکسست زنارم

مسلمان گشتم و هيچ از ميان نکسست زنارم
بقدر سبحه گرديدن کمرها بست زنارم
خرابات محبت از اسيران ظرف ميخواهد
خط پيمانه ئي دارد قدح در دست زنارم
بخود ميلرزم از انديشه تعبير همواري
مباد از سبحه برداردبلند و پست زنارم
مسلماني باين سامان دلگو بي نمي ارزد
زچنگ اتفاق سبحه بيرون جست زنارم
بدير همتم پروانه آتش پرسيتها
بخط شعله جواله بايد بست زنارم
نفس را الفت دل صرفه راحت نمي باشد
نديد آسودگي با سبحه تا پيوست زنارم
مپرس از ريشه باغ تعلقهاي امکاني
گستن در بغل مي پرورم تا هست زنارم
چو شمع از سعي الفت غافلم ليک اينقدر دانم
که تا ننشاند در خاکم زپا نشست زنارم
وفا سررشته ئي دارد که هرگز نگسلد (بيدل)
نمي افتد زگردن گر فتاد از دست زنارم