شماره ١٤٤: مژه خواباندم و دلرا بجمعيت علم کردم

مژه خواباندم و دلرا بجمعيت علم کردم
تماشا پر گراني داشت بر دوشي که خم کردم
زدور ساغر امکان زدم فال فراموشي
بر اعداد خيال اين حلقه صفري بود کم کردم
بخواب زندگي ديدم سياهي کم نميگردد
زتشويش نفس چون صافي از آينه رم کردم
دبستان خيالم داشت سرمشق تماشايت
نوشتم نسخه رنگي که شاخ گل قلم کردم
در آن دعوت که بودي منتي بيرون زد از خوانش
غذاي همت از الوان نعمتها قسم کردم
طمع را هم بحال اين خسيسان رحم مي آيد
گرفتم ماهي ئي را پوست کندم بيدرم کردم
زمن ميخواست سعي نارسا احرام تسليمي
چو اشک از سر براه انداختن ساز قدم کردم
بقدر وحشتم قطع تعلق داشت آساني
زهر جيبي که در دامن زدم تيغ دودم کردم
چه مقدار آنسوي تحقيق پر ميزد شرار من
که هستي شمع را هم کشت تا سير عدم کردم
کسي نگرفت از بخت سيه داد سپند من
طپيدم سوختم تا سرمه گشتن ناله هم کردم
ندامت برد از آينه ام زنگ هوس (بيدل)
بسودنهاي دست اين صفحه را پاک از رقم کردم