شماره ١٤٠: مپرسيد از معاش خنده عنواني که من دارم

مپرسيد از معاش خنده عنواني که من دارم
از آب ناشتاتر ميشود ناني که من دارم
دو روزم بايد از ابرام هستي آب گرديدن
بجز ننگ فضولي نيست مهماني که من دارم
دل آواره با هيچ الفتي راضي نميگردد
چه سازم چاره اين خانه ويراني که من دارم
جدا زانجلوه نتوان اينقدرها زندگي کردن
بخارا تيشه مي بايد زد از جاني که من دارم
زشوخي قاصدش هر گام دارد بازگرديدن
برنگ سودن دست پشيماني که من دارم
زگلچينان باغ آرزوي کيستم يارب
پر طاوس دارد گرد داماني که من دارم
ندارد جز تأمل موج گوهر مصرعي ديگر
همين يک سکته است انشاي ديواني که من دارم
ز رنگ آميزي اين باغ عبرت برنمي آيد
بغير از نقشبند طاق نسياني که من دارم
بحيرت رفت عمر و بر يقين نکشودم آغوشي
بچشم بسته بربندند مژگاني که من دارم
نميدانم چه سان از شرم ناداني برون آيد
بزنار آشنا ناگشته ايماني که من دارم
کفيل عذر يکعالم خطا طرفي ديگر دارد
حيا بر دوش زحمت بست تاواني که من دارم
چو شمع از فکر خود تا خاک گشتن برنمي آيم
گريبانهاست (بيدل) در گريباني که من دارم