شماره ١٣٩: کي در قفس و دام هوا و هوس افتم

کي در قفس و دام هوا و هوس افتم
آنشعله نيم من که بهر خار و خس افتم
در قطره ام انداز محيطست پرافشان
حيف است کز افسون گهر در قفس افتم
از بي نفسي کم نشود ربط خروشم
در قافله حيرت اگر چون جرس افتم
بيقدرنيم گر بچمن سازي تسليم
در خاک برنگ ثمر پيش رس افتم
رسوائي عاشق بره يار بهشتي است
ايکاش درين کوچه بچنگ عسس افتم
انديشه تغيير وفا هوش گداز است
ترسم که رود عشق و بدام هوس افتم
چون شانه باين سعي نگون در خم زلفت
چندانکه قدم پيش نهم باز پس افتم
از بسکه دو تا گشته ام از بار ضعيفي
خلخال شمارد چو بپاي مگس افتم
فرياد نفس سوختگان عجز نگاهيست
اي واي که دور از تو بيک ناله رس افتم
چون صبح اگر دم زنم از جرأت هستي
از شرم شوم آب و بفکر نفس افتم
سر تا قدمم نيست بجز قطره اشکي
عالم همه يار است بپاي چه کس افتم
طاوس زنقش پر خود دام بدوش است
(بيدل) چه عجب گر زهنر در قفس افتم