گهي در شعله مي غلطم گهي با آب ميجوشم
وطن آواره شوقم نگاه خانه بر دوشم
درين محفل اميد و ياس هر يک نشه ئي دارد
خوشم کز درد بي کيفيتي کردند مدهوشم
سراغم کرده ئي آماده ساز تحير باش
غبار گردش رنگم دليل غارت هوشم
چه سازد گر بحيراني نپردازد حباب من
زبس عريانم از خود کسوت آئينه ميپوشم
برنگي ناتوانم در خيال سرمه گون چشمي
که چون تار نظر آواز نتوان بست بر دوشم
ندارد ساز هستي غيرآهنگ گرفتاري
زتحريک نفسها شور زنجير است در گوشم
باين نامحرمان يارب که خواهد گفت حال من
زيادش رفته ام چندانکه از هر دل فراموشم
خمستان وفا رنگ فسردن برنميدارد
جنون شوق او دارم مباد از خود برون جوشم
زخوبان سود نتوان برد بي سرمايه حيرت
خريداري ندارد دل مگر آينه بفروشم
زگل تا غنچه هر يک ظرف استعداد خود دارد
درين گلشن بقدر جلوه خود منهم آغوشم
نفس عمري طپيد و مدعاي دل نشد روشن
چراغي داشتم بي مطلبيها کرد خاموشم
بکنج عالم نسيان دل گمگشته ام (بيدل)
زيادم نيست غافل هر که ميسازد فراموشم