کند هر جا عرق زانماه تابان گلفشان انجم
شکست رنگ سازد جمع چون برگ خزان انجم
جبين و عارضش از دور ديدم در عرق گفتم
که اين ماهست و آنخورشيد تابانست و آن انجم
تو بر خاک درش يکنقش پا کسب سعادت کن
باظهار اثر گو داغ شو بر آسمان انجم
در آنوادي که ياد اوست شمع راه اميدم
توان خرمن نمودن از غبار کاروان انجم
عرق جوشست حسن اي شوق چشم حيرتي واکن
قدح بايد گرفت آندم که آمد در ميان انجم
بهر جا شکوه ئي گل کرده است از بخت ناسازم
زخجلت چون شرر در سنگ ميباشد نهان انجم
بغير از سوختن تخمي ندارد مزرع امکان
باين حاصل مگر در خاگ کارد آسمان انجم
شراري چند سامان کن اگر در خود زدي آتش
نمي تابد بکام بينوايان رايگان انجم
چراغ اين شبستان قابل پرتو نميباشد
نتابد کرم شب تابي مگر در آشيان انجم
تو از غفلت بصد اميد سودا کرده ئي ورنه
بيغير از چشمک خشکي ندارد در دکان انجم
درين حسرت که مهر طلعتش کي پرده برگيرد
چو (بيدل) ميطپد هر شب بچشم خون فشان انجم