شماره ١٣٠: کف خاکستري ميجوشم از خود پاک ميگردم

کف خاکستري ميجوشم از خود پاک ميگردم
چو آتش تا برآيم از سياهي خاک ميگردم
شرار فطرت من غور اين و آن نمي خواهد
بگلشن ميرسم گر محرم خاشاک ميگردم
درينصحرا بجستجوي حسن بي نشان رنگي
چو فهم خود برون عالم ادراک ميگردم
شکار افگن بدرد اضطراب من چه پردازد
نم اشکي بچشمي حلقه فتراک ميگردم
وطن در پيش دارم ليک اگر نوشي بياد آيد
زتلخيهاي منت حقه ترياک ميگردم
اجابت صد سحر ميخندد از دست دعاي من
که من درد دلي درسينه هاي چاک ميگردم
دم صبح اضطراب شعله هاي شمع ميبالد
ترا مي بينم و بر قتل خود بيباک ميگردم
دماغ همت من ناز کوشش برنميدارد
دمي گرد سرت ميگردم و افلاک ميگردم
بسامان بهار از من بجز عبرت چه ميچيند
گريبان ميدرم گل ميفروشم خاک ميگردم
ببينم تا کجا محوم کند شرم تماشايت
زخود با هر عرق مقدار رنگي پاک ميگردم
بزير خاک هم فارغ نيم از ميکشي (بيدل)
خمستان در بغل چون ريشهاي تاک ميگردم