گرنه شرابم چرا ساقي خون خودم
زلف نيم از چه رودام جنون خودم
شعله ياقوت من در غم پرواز سوخت
رنگي اگر بشکنم بال شگون خودم
با نگه آشنا انجمن الفتم
از دل وحشت غبار دشت جنون خودم
سعي نمود بهار سير خزان بود و بس
ذوق شکستن چو رنگ ريخت برون خودم
عشرتم از باغ دهر طرف برنگي نه بست
همچو گل از بيکسي دست بخون خودم
هستي موهوم نيست غير طلسم فريب
تا نفس آئينه است محو فسون خودم
کيست برد از کفم دامن افتادگي
سايه ام و عاشق بخت نگون خودم
قطره اين بحر را ظاهر و باطن يکي است
هم زبرون ديدني است آنچه درون خودم
(بيدل) ازين طبع سست وحشي انديشه را
رام سخن کرده ام صيد فنون خودم