گر چراغ از نفس سوخته بر ميکردم
شب هنگامه تشويش سحر ميکردم
آرزودر غم نامحرمي فرصت سوخت
کاشکي سير گريبان شرر ميکردم
گرد اوهام رهائي نشکستم هيهات
تا قفس را نفسي بالش پر ميکردم
ياد آن دولت بيدار که در خواب عدم
چشم نگشوده بر آنجلوه نظر ميکردم
زان تبسم که حيا زير لبش پنهان داشت
چه شناها که نه در موج گهر ميکدرم
آه بيدردئي فرصت نپسنديد از من
آنقدر جهد که خوني بجگر ميکردم
فطرت از جوهر تنزيه که در طبع من است
آب ميشد اگر اظهار هنر ميکردم
اين بنائي که جهان خمزده پستي اوست
نردبان داشت اگر زير و زبر ميکردم
امشبم ناله دل اشک فشان پرميزد
چقدر حل معماي شرر ميکردم
قدم سعي بجائي نرساندم (بيدل)
کاش چشمي بنمي آبله تر ميکردم