گر از سايه يک نقش پا برترم
باقبال وهم آسمان منظرم
بخاکم مده منصب گردباد
مباد از تعين بگردد سرم
چو عنقا برنگم خوشست آينه
که خود را بچشم هوس ننگرم
صدا نيست در نبض بيمار من
مگر گرد برخيزد از بسترم
ننگ مشرب حسرتم چون هلال
زخميازه پر ميشوم ساغرم
تعين عرق واري آبم ندارد
جبين کرد از بي نمي هاترم
چو صبح قيامت زسازم مپرس
بضبط نفس پرده محشرم
بلائي چو تکليف پرواز نيست
قفس بشکند گر برنجد پرم
چو موجم خيال گهر رهزن است
محيطم ازين پل اگر بگذرم
گه از علم دارم فغان گه زجهل
جنونهاست جيب نفس ميدرم
کمان وار ازين خانهاي خيال
بهر جا رسم حلقه بيدرم
چه گويم زنيرنگ تجديد عشق
که هر دم زدن (بيدل) ديگرم