کباب عافيتم بيدماغ افسر جاهم
چو شمع خواب فراغت بس است ترک کلاهم
غبار وادي الفت سوار ناز که دارد
مقيم سايه بال هماست بخت سياهم
دبير حشر زاعمال من شمار چه گيرد
که شسته است خط از نامه انفعال گناهم
درين چمن که دم از رنگ و بو زدن دم تيغست
زسنگ تفرقه چون غنچه خامشي است پناهم
تحريم جرس شوق کاروان که دارد
که شور رفتن دل ميچکد زتار نگاهم
زخود براي و تماشاي عرض شوکت من کن
که برتر از خم گردون شکسته اند کلاهم
غرور حسن تو زير قدم نکرد نگاهي
بوادئي که دل برق سوخت عجز گياهم
قدم بدامن تسليم نشکنم بچه جرأت
دل شکسته شکسته است شيشه بر سر راهم
چه آفتاب قيامت چه تاب آتش دوزخ
تري نبرد زنقشي که کرد نامه سياهم
چسان زدام تحير برون روم (بيدل)
که همچو آينه از چشم خويش درين چاهم