گاه خرد جوهرم گاه جنون خودم
انجمن جلوه بوقلمون خودم
صبح بهار دلم ليک زکمفرصتي
تا نفسي گل کند گرد برون خودم
شور چمن داده ام کوچه زنجير را
تا ببهار جنون راه نمون خودم
صيد بتان کرده ام از نگه حيرتي
زينعمل آينه سان داغ فسون خودم
تنگي آغوش دل سوخت پرافشانيم
الفت اين آشيان کرد زبون خودم
گر نبود زندگي رنج هوسها کراست
در خور آب بقا تشنه خون خودم
تا لب جرأت نفس مايل اظهار نيست
غنچه صفت مرهم زخم درون خودم
خلوت آينه ام موج پري ميزند
اينکه توام ديده ئي نقش برون خودم
تا بثريا رسيد آبله پا من
اينقدر افسرده همت دون خودم
در خور ظرف خيال حوصله دارد حباب
(بيدل) دريا کش جام نگون خودم