شماره ١١٤: قيامت کرد گل در پيرهن باليدنت نازم

قيامت کرد گل در پيرهن باليدنت نازم
جهان شد صبح محشر زير لب خنديدنت نازم
در آغوش نگه کرد سر بيتابيت گردم
بتحريک نفس چون بوي گل گرديدنت نازم
عتاب بحر رحمت جوش عفوي ديگر است اينجا
گناه بي گناهي چند نابخشيدنت نازم
تغافل در لباس بي نقابي اختراعست اين
جهاني را بشور آوردن و نشنيدنت نازم
تحير عذرخواهست از خيال گردش چشمي
که با اين سرگراني گرد دل گرديدنت نازم
نبود اي اشک ايندشت ندامت قابل جولان
در اول گام از سر تا قدم لغزيدنت نازم
نفس در آينه بيش از دمي صورت نمي بندد
درين وحشت سرا چون حسرت آراميدنت نازم
متاع کاروان ما همين يک پنبه گوش است
اثر دلال عبرت چون جرس ناليدنت نازم
نفس در عرض وحشت ناز آزادي نميخواهد
قبا عرياني و آنگاه دامن چيدنت نازم
کيم من تا بنازم بر خود از انديشه نازت
بخود نازيدنت نازم بخود نازيدنت نازم
عتاب از چين پيشاني ترحم خرمنست اينجا
تبسم کردن و تيغ غضب بازيدنت نازم
تکلم اينقدر الفت پرست خامشي تا کي
قيامت در نقاب برگ گل دزديدنت نازم
رموز قطره جز دريا کسي ديگر چه ميداند
دلت دردست و از من حال دل پرسيدنت نازم
تغافل صد نگه ميپرسد احوال من (بيدل)
مژه نگشوده سوي خاکساران ديدنت نازم