شماره ١١٠: فهم حقيقت من و ما را بهانه ام

فهم حقيقت من و ما را بهانه ام
خوابيده است هر دو جهان درفسانه ام
چون بوي غنچه ئي که فتد در نقاب رنگ
خون ميخورد بپرده حسرت ترانه ام
پاکست نامه سحر از گرد انتظار
قاصد اگر درنگ کند من روانه ام
بردوش آه محمل دل بسته است شوق
چون سبحه ميدود بسر ريشه دانه ام
زين بزم غير شمع کسي را نسوختند
دنياست آتشي که منش در ميانه ام
چندي طپيد شعله اميد و داغ شد
چون شمع بال سوخته بود آشيانه ام
عجزم چو سايه بر در دير و حرم نشاند
يک جبهه نياز و هزار آستانه ام
آشفته نيست طره وضع تحيرم
يارب بجنبش مژه مپسند شانه ام
در موج حيرتي چو گهر غوطه خورده ام
محو است امتياز کران و ميانه ام
عنقا به بي نشاني من ميخورد قسم
نامي بعالم نشنيدن فسانه ام
لبريزم آنقدر زتمناي جلوه
کز شرم گر عرق کنم آينه خانه ام
تا پر فشانده ام قفس و آشيان گمست
(بيدل) چو بوي گل بکمين بهانه ام