شماره ١٠٨: فسرده در غبار دهر چون آينه زنگارم

فسرده در غبار دهر چون آينه زنگارم
بخواب ديده اکنون سايه پيدا کرد ديوارم
چو کوهم بسکه افگنده است از پا سرگرانيها
بسعي غير محتاجم همه گر ناله بردارم
درين گلزار عبرت گوشه امني نمي باشد
چو شبنم کاش بخشد چشم تر يک آشيان وارم
ندانم شعله جواله ام يا بال طاوسم
محبت در قفس دارد بچندين رنگ زنارم
باين رنگي که چون گل در نظر دارد بهار من
بگرد خويش گردانده است ياد او چه مقدارم
طپش آواره دست خيال کيستم يارب
که همچون سبحه مرکز ميدود بر خط پرکارم
بطوف کعبه و ديرم مدان بي مصلحت سيرم
هلاک منت غيرم مباد افتد بخود کارم
سپند من بخاکستر نشست از سعي بيتابي
رسيد آخر زگرد وحشت خودسر بديوارم
چه مقدار انجمن پرداز خجلت بايدم بودن
که عالم خانه آينه است و من نفس وارم
صداي شيشه ام آخر يکي صد کرد خاموشي
زقلقل بازماندم بيدماغي زد بکهسارم
بهم آورده بودم در غبار نيستي چشمي
برنگ نقش پا آخر بپا کردند بيدارم
برنگي در گشاد عقده دل خون شدم (بيدل)
که دندان در جگر گمگشت همچون دانه نارم