غبار عجز پروزاي مقيم دامن خويشم
شکست خويش چون موجست هم بر گردن خويشم
درين مزرع که جز بيحاصلي تخمي نمي بندد
نميدانم هجوم آفتم يا خرمن خويشم
سراغ رنگ هستي در طلسم خود نمي يابم
درين محفل چو شمع کشته داغ رفتن خويشم
شبستان دارداز پرواز رنگ شمع طاوسم
بهار اين بساطم گر خزان گلشن خويشم
چو رنگ گل بشاخ برگ تحقيقم که مي پيچد
که من صد پيرهن عريان تر از پيراهن خويشم
درين وادي ندارد عافيت گرد «اناالعشقي »
اگر آتش زنم در خويش نخل ايمن خويشم
چو مژگانم وضع خويش بايد سرنگون بودن
بضاعت هيچ و من مغرور دست افشاندن خويشم
چو مقدار آب گردد صبح تا شبنم بعرض آيد
باين عجز نفس حيران مضمون بستن خويشم
چو شمع از ضعف آغوشي وداعم در قفس دارد
شکست رنگ بر هم چيده پيراهن خويشم
تظلم هرزه تازي داشت در صحراي نوميدي
ضعيفي داد آخر ياد دست و دامن خويشم
جهانرا صيد حيرت کرد جوش ناله ام (بيدل)
همه زنجيرم اما در نقاب شيون خويشم