عروج همتي در کار دارم
همه گر سايه ام ديوار دارم
غبارم آشيان حسرت اوست
چمن در گوشه دستار دارم
نفس بيتابي دل مي شمارد
هجوم سبحه در زنار دارم
نگاهي تا بمژگان ميرسانم
زخود رفتن همين مقدار دارم
مپرس از انفعال ساز غفلت
زهستي آنچه دارم عار دارم
چو شمعم چاره غير سوختن نيست
بسر آتش ته پا خار دارم
بخود ميلرزم از تمهيد آرام
چو گردون سقف بي ديوار دارم
نتظلم قابل فريادرس نيست
طنين پشه در کهسار دارم
ازين يک مشت خاک باد برده
بدوش هر دو عالم بار دارم
دگر اي نامه پهلويم مگردان
که پهلوي دل بيمار دارم
بحيرت ميروم آينه بر دوش
سفارش نامه ديدار دارم
بچشمم توتيا مفروش (بيدل)
که من با خاک پائي کار دارم