عمريست قيامتکده گردش حالم
چون آينه ميناي پريزاد خيالم
حسرت ثمر نشو و نمايم چه توان کرد
سر تا بقدم چون مژه يک ريشه نهالم
آينه من ريخته زنگ ملالي است
ناليده چيني چو مه از چيني هلالم
بيرنگيم از شوخي اظهار مبراست
در آينه هم آينه کافيست مثالم
معموره سوادش خط تسخير جنون نيست
الفت قفس سايه مژگان غزالم
اي تشنه سراغ اثرم سير عدم کن
در خلوت انديشه خاکست سفالم
در پرده خواب اينهمه طوفان خيالست
نقشي نتوان يافت اگر چشم بمالم
خودبيني شخص آينه ناز مثالست
بر خود نگهي تا من موهوم ببالم
در بزم تو ساز طربم سخت خموشست
کو بخت سپندي که شوم داغ و بنالم
ساز سحرم قابل آهنگ نفس نيست
شايد به نسيمي رسد افشاندن بالم
(بيدل) نفسم سحر بيان خم زلفي است
آشفت جواني که طرف شد بسوالم