شماره ٩٦: عمرها شد نقد دل بر چشم حيرانست وام

عمرها شد نقد دل بر چشم حيرانست وام
آنچه مي يابم، بمينا ميکنم تکليف جام
از زبان بينوائيهاي دل غافل مباش
غنچه چندين تيغ خون آلود دارد در نيام
حسرت لعل که پرواز آشيان بيخوديست
ميگشايد موج مي بال نگاه از چشم جام
ناله ام يارب چسان خاطرنشين او شود
نامه خاموشي بيان قاصد فراموشي پيام
هر چه دارد خانه آينه بيرنگست و بس
محو افسون دلم تمثال کو حيرت کدام
ره نورد زندگي را سعي پا در کار نيست
بعد ازين بر جانشين و از نفس بشمار گام
تهمت آسودگي بر ما سبکروحان مبند
از صدا مشکل که گردد جلوه گر غير از خرام
احتياج ما هوس پيرايه ابرام نيست
موج در گوهر زبانها دارد اما محو کام
اعتبارات جهان آينه دار کاهش است
پهلوي خود ميخورد نقش نگين از حرص نام
گر هوائي در سرت پيچيده است از خود برا
خانه ما آنسوي افلاک دارد پشت بام
عافيت خواهي قناعت کن بوضع بيکسي
شمع اين ويرانه فانوسي ندارد غير شام
مورث کفران نعمت هم وفور نعمتست
از طبيعت توسني مي آرد آب بي لجام
يک تأمل وار هم کم نيست سامان حباب
واي بر مغرور وهمي کز نفس خواهد دوام
نام را نقش نگين (بيدل) دليل شهرت است
بيشتر پرواز دارد ناله مرغان دام