شماره ٩٥: عمرها شد عرق از هستي مبهم داريم

عمرها شد عرق از هستي مبهم داريم
چون سحر در نفس آينه شبنم داريم
قدردان چمن عافيت خويش نه ايم
چه توان کرد نصيب از گل آدم داريم
يکنفس آينه انس نپرداخت نفس
فهم کن اينهمه بهر چه زخود رم داريم
کم و بيش آنچه کسي داشت رها کرد و گذشت
فرض کرديم کزين داشته ما هم داريم
زندگي پرده سحر است چه بايد کردن
عشرت هر دو جهان زين دو نفس غم داريم
نگسست از دل ما حسرت ايام وصال
دامني رفته زدستي است که محکم داريم
با همه ذوق طلب طاقت ديدار کراست
اين هوس به که بر آينه مسلم داريم
غير تسليم زما هيچ نمي آيد راست
پا و سر چون خط پرکار بيک خم داريم
گر فضولي نشود ممتحن بست و گشاد
گنجها بر کف دستي است که بر هم داريم
عذر احباب تلافيگر آزار مباد
کوشش زخم بسامان چه مرهم داريم
با همه ربط وفاق اينچه دل افشاريهاست
سبحه سان پا بسر آبله ئي هم داريم
شکر هم (بيدل) از آثار نفاقست اينجا
الفت آنگه گله پيداست حيا کم داريم