عبث خود را چو آتش تهمت آلود غضب کردم
بهر خاشاک چندان گرم جوشيدم که تب کردم
چو آن طفلي که رقص بسملش در اهتزاز آرد
نفسها را پرافشان يافتم ناز طرب کردم
بداغ کلفتي واسوختم از خامي همت
چو ماه از خانه خورشيد اگر آتش طلب کردم
مخواه از موج گوهر جرأت طوفان شکاريها
کمند نارسائي داشتم صيد ادب کردم
زحسن بي نشان تاوانمايم رنگ تمثالي
در حيرت زدم آينه داري زا سبب کردم
بمستان مينوشتم بيخودي تمهيد مکتوبي
مدادش را دوات از سايه برگ عنب کردم
چو شمع از خلوت و محفل شدم مرهون داغ دل
زچندين دفتر آخر نقطه ئي را منتخب کردم
چو گردون هر چه جوشيد از غبارم جوهر دل شد
باين يک شيشه خلقي را دکاندار حلب کردم
بمشق عافيت راهي دگر نگشود اين دريا
چو ماه نو جبين گر سوده شد ايجاد لب کردم
ندامت داشت (بيدل) معني موهوم فهميدن
بتحقيق نفس روز هزار آينه شب کردم