صيد کمند شوقيست از مهر تا بماهم
جوش بهار حيرت يعني گل نگاهم
با هر فسرده رنگي شادم که پيش شمعت
تا بال ميفشانم پروانه دستگاهم
جولان ناز سر کن انديشه مختصر کن
ظلم آنقدر ندارد پامالي گياهم
تا زنگ پرده برداشت آينه محو صفايست
خوابيده است عفوت در سايه گناهم
زنجير مينويسد سطري زحال مجنون
در دعوي اسيران زلف دو تا گواهم
جوهر زضعف پرواز آينه مي پرستد
نقش نگين داغست سطري که دارد آهم
آمد بياد شوقم کيفيت خرامي
شد موج ساغرمي در چشم تر نگاهم
اي زلف يار تا کي با شانه همزباني
ما نيز سينه چاکيم رحمي بحال ما هم
تاريست پيکر من در چنگ ناتواني
از زخمه نگاهي بنواز گاه گاهم
عرض مثال امکان منظور الفتم نيست
در عالم تحير آينه بارگاهم
قصرم سري ندارد با گير و دار فغفور
يارب چو موي چيني دل بشکند کلاهم
همدوش سايه رفتم تا خاک آستانش
از بخت تيره (بيدل) زين بيشتر چه خواهم