صورت خود زتو نشناخته ام
اينقدر آينه پرداخته ام
گر فروغيست درين تيره بساط
رنگ شمعيست که من باخته ام
رم آهو بغبارم نرسد
در قفاي نگهي تاخته ام
دوري يار و صبوري ستم است
آبم از شرم که نگداخته ام
داغ تحقيق بتقليدم سوخت
کاش پروانه شود فاخته ام
برده ام بر فلک افسانه لاف
صبح خيز از نفس ساخته ام
شرم حيرت مژه خراباندن داشت
تيغها سر بنيادم آخته ام
فرصت ناز حباب آنهمه نيست
سر به بي گردني افراخته ام
هستي از خويش گذشتن دارد
يکدو دم با سر پل ساخته ام
(بيدل) اين بار که بر دوش من است
مژه تا خم شود انداخته ام