شماره ٨٢: صبح است و ما دماغ تمنا رسانده ايم

صبح است و ما دماغ تمنا رسانده ايم
چون شمع بوسه مژه تا پا رسانده ايم
گل ميکند زشعله خاکستر آشيان
بال شکسته ئي که بعنقا رسانده ايم
ترک طلب بعمر طبيعي مقابلست
آينه نفس بمسيحا رسانده ايم
کم نيست سعي ما که بصد دستگاه اشک
خود را بپاي آبله فرسا رسانده ايم
وحدت نماست شور خرابات ما و من
وهم است اين که نشه دو بالا رسانده ايم
آينه جهان لطافت کدورتست
نقب پري زشيشه بخارا رسانده ايم
در هر دماغ فطرت ما گرد ميکند
هر جا رسيده است کسي ما رسانده ايم
شوقي فسرد و قطره ما در گهر گرفت
اينست کلفتي که بدريا رسانده ايم
طاوس ما بهار چراغان حيرتست
آينه خانه ئي بتماشا رسانده ايم
از بس تنک بضاعت درديم چون گهر
يکقطره اشک بر همه اعضا رسانده ايم
گرمستيت شکيت دو عالم بشيشه کرد
ما هم دلي بپهلوي مينا رسانده ايم
(بيدل) زسحرکاري جهد امل مپرس
امروز نارسيده بفردا رسانده ايم