شور آفاقست جوشي از دل ديوانه ام
چون گهر در موج دريا ريشه دارد دانه ام
تانگه بر خويش جنبد رنگ گردانده است حسن
نيست بيرون وحشت شمع از پر پروانه ام
شوخي نظمم صلاي الفت آفاق داشت
عالمي شد آشنا از معني بيگانه ام
يکجهان حسرت لب از چاک دلم واکرده است
غير زلفت کيست تا فهمد زبان شانه ام
گردبادم غافل از کيفيت حالم مباش
يادي از ساغرکشان مشرب ديوانه ام
بلبل من اينقدر حسرت نواي درد کيست
پرده هاي گوش در خون ميکشد افسانه ام
خاک من انگيخت در راهت غبار اما چه سود
شرم خواهد آب کرد از وضع گستاخانه ام
رنگ بنيادم نظرگاه و عالم آفت است
سيل پرورده است اگر خاکيست در ويرانه ام
کلفت دل هيچ جا آغوش الفت وا نکرد
از دو عالم برد بيرون تنگي اينخانه ام
بر دماغم نشه ميناي خودداري مبند
ميدمد لغزش چو اشک از شيوه مستانه ام
قامتي خم کرده ام از ضعف آهي ميکشم
يعني از حسرت متاعي با کمان همخانه ام
گردش رنگي در انجام نفس پر ميزند
برده است از هوش چشمکهاي اين پيمانه ام
آنقيامت مزرعم (بيدل) که چون ريگ روان
صد بيابان ميدود از ريشه آنسو دانه ام