شماره ٧٧: شکوه اسباب چند دل برميدن دهيم

شکوه اسباب چند دل برميدن دهيم
دامن اگر شد بلند گريه بچيدن دهيم
درد سر ما و من سخت مکرر شده است
حرف فراموشي ئي باد شنيدن دهيم
عبرت اين انجمن خورد سر پاي ما
شمع صفت تا کجا لب بگزيدن دهيم
غفلت سرشار خلق نيست کفيل شعور
چشمي اگر واشود مژده ديدن دهيم
عبرت پيري شکست شيشه گردن کشي
حوصله را بعد از اين جام خميدن دهيم
هيچکس ازباغ دهر صرفه بر جهد نيست
بي ثمري را مگر حکم رسيدن دهيم
ريشه ما ميدود هرزه بباغ خيال
آبله کوتا دمي گل بدميدن دهيم
مزرع بيحاصلان وقف حيا پروريست
دانه کجا تا بحصر رخصت چيدن دهيم
مايه همين عبرتست در گره اشک و آه
آنچه زما واکند مزد کشيدن دهيم
بسمل اين مشهديم فرصت ديگر کجاست
يکدونفس مهلت ست داد طپيدن دهيم
زحمت مژگان کشد اشک جهان تازچند
کاش بپائي رسد سربدويدن دهيم
شور طلب همچو شمع قطع نگردد زما
پا کند ايجاد اگر سر ببريدن دهيم
سير خودش باعثي است کاش بدل رو کند
حسن تغافل اداست آينه ديدن دهيم
گر همه تن لب شويم جرأت گفتار کو
قاصد ما (بيدلست) خط بدريدن دهيم