شماره ٧٣: شرار کاغذ فرصت کمينم

شرار کاغذ فرصت کمينم
چراغان نگاه واپسينم
زخط سرنوشتم ميتوان خواند
گريبان چاکي لوح جبينم
غم درد دلم آه حزينم
نبودم نيستم گر هستم اينم
بمستي از عدم واکرده ام چشم
چه خواهم ديد اگر او را نه بينم
نواي عجز اگر فهميده باشي
بچندين صور ميخند زطنينم
چه تلخ افتاد آب گوهر من
که نتواند فرو بردن زمينم
حلاوت ميمکد چون شمع انگشت
بقدر خود گداز آبگينم
چو نفش پا و من جولان چه حرفست
زکوتاهي بدامن نيست چينم
زنيرنگ تگ و تازم مپرسيد
سوار حيرتي آينه زينم
غبارم را اميد دامني نيست
ندانم بر سر خود کي نشينم
چو شمع از نارسائيهاي اقبال
بپا افتاد دست از آستينم
دکان جنس نامم تخته اولي است
نگين بنديد بر نقش نگننم
اگر (بيدل) بفردوسم نشانند
همان آلوده دنياست دينم