شماره ٦٨: شبي که بي تو جهانرا بياس تنگ برآرم

شبي که بي تو جهانرا بياس تنگ برآرم
زناله ئي که کنم کوه را زسنگ برآرم
چه دولتيست که در ياد آن بهار تبسم
نفس قدح بکف و ناله گل بچنگ برآرم
به نيم گردش چشمي که واکشم بخيالت
فرنگ را چو غبار از جهان رنگ برآرم
چه ممکنست که تمثال آفتاب نبندد
چو سايه آينه ئي را که من ز زنگ برآرم
صفاست حوصله پرداز بحر ظرفي دلها
زآب آينه منهم سر ننهگ برآرم
ازين دلي که چو آماج بوي امن ندارد
نفس دمي که برآرم همان خدنگ برآرم
شکست چيني فغفور گو سفال برآمد
چه صنعتست که مو از خمير سنگ برآرم
نريخت سعي زمينگيريم بحاصل ديگر
جز اين که خار تکلف زپاي لنگ برآرم
خمار تا بکيم بيدماغ حوصله دارد
خوش است جام مي از شيشها برنگ برآرم
زچرخ چند کشم انفعال شيشه دليها
روم جنون کنم و پوست زين پلنگ برآرم
هزار رنگ گريبان درد جنون ندامت
که من چو صبح نفس زين قباي تنگ برآرم
بشش جهت گل خورشيد بستم و ننمودم
بحيرتم من (بيدل) دگر چه رنگ برآرم