شب وصل است از بخت اندکي توقير ميخواهم
بقدر يکدو دور صبح محشر دير ميخواهم
زتيغ ناز او در خون طپم چندان که دل گردم
جهان گر کميا خواهد من اين اکسير ميخواهم
برنگ غنچه امشب ديده ام خواب پريشاني
زچاک سينه يک آه سحر تعبير ميخواهم
بچشم اعتبار از بيخودي عمري جنون کردم
کنون چون اشک يک افتادگي زنجير ميخواهم
درين گلشن خم تسليم هر شاخ گلي دارد
بذوق سجده خود را در جواني پير ميخواهم
دو عالم نيست جز آينه زنگار پروردي
منم کانجا زآه بي نفس تأثير ميخواهم
ندارد دشت امکان آنقدر ميدان آزادي
نگاه آهوم ناچار پا در قير ميخواهم
ز رمز جستجوها غافلم ليک اينقدر دانم
که چون خورشيد زير خاک هم شبگير ميخواهم
درين گلشن سلامت باب جمعيت نميباشد
چو رنگ گل شکستي عافيت تعمير ميخواهم
سفيد از گريه شد چشم و همان مست تماشايم
بهر بيحاصيلها روغني زين شير ميخواهم
من و دلبر بهم نقشي به بستيم از هم آغوشي
زنقاش ازل زين رنگ يک تصوير ميخواهم
چسان آيد زشمع کشته (بيدل) محفل آرائي
زبان در سرمه خوابيده است و من تقرير ميخواهم