شماره ٦٦: شب که عبرت را دليل اين شبستان يافتم

شب که عبرت را دليل اين شبستان يافتم
هر قدر چشمم بخود وا شد چراغان يافتم
جام مي خميازه جمعيت آفاق بود
قلقل مينا شکست رنگ امکان يافتم
سير اين هنگامه ام آگاه کرد از ما و من
ناله ئي گم کرده بودم در نيستان يافتم
سايه ژوليده موئي از سر من کم مباد
پشم اگر رفت از کلاهم سنبلستان يافتم
هر کسي چون گل درين گلشن برنگي ميکش است
لب بساغر باز کردم بيره پان يافتم
عمرها مي آمد از گردونم آهنگي بگوش
پرده تا بشگافت دوکي را غزلخوان يافتم
سير کردم از بروج اختران تا ماه و مهر
جمله را در خانه هاي خويش مهمان يافتم
ربط اجزاي عناصر بسکه بي شيرازه بود
هر يکي را چار موج فتنه طوفان يافتم
ميوه باغ مواليد آنقدر ذوقم نداد
از سه پستان شير دوشيدم شبستان يافتم
بر رعونت ناز تمکين داشت تيغ کوهسار
جوهرش را درد م صبحي پرافشان يافتم
دشت را نظاره کردم گرد دامن بود و بس
بحر را ديدم نمي در چشم حيران يافتم
آسمان هر گه مهيا کرد آغوش هلال
پستي ئي را از لب اين بام خندان يافتم
خانه خورشيد جاروب تأمل ميزند
سايه را آنجا چراغ زير دامان يافتم
صبح تا فرصت شمارد شمع دامن چيده بود
از تلاش زنده گاني مردن آسان يافتم
موري روزي دانه ئي مي برد در زيرزمين
چون برون افگند خال روي خوبان يافتم
آن صما روقي که ميرست از غبار کوچها
چشم ماليدم شکوه چتر شاهان يافتم
موي مجنون رنگي از آشفتگي پرواز داد
گرد چيني خانه فغفور و خاقان يافتم
چشمه اسکندر آبش موج در آينه داشت
کوس اقبال سليمان شور مرغان يافتم
نااميدي بسکه سامان طمع در خاک ريخت
ريگ صحراي قيامت جمله دندان يافت
عالمي گردن برعنائي کشيد و محو شد
مجمع اين شيشها در طاق نسيان يافتم
هر زميني ريشه وهمي دگر مي پرورد
ريش زاهد شانه کردم باغ رضوان يافتم
سربريدن در طريق وهم رسم ختنه داشت
نفس کافر را درين صورت مسلمان يافتم
حرص واماند از تردد راحت استقبال کرد
پاي خر در گل فرو شد گنج پنهان يافتم
خلق زحمت ميکشد در خورد تمييز فضول
ناقه مست و بار بر دوش شتربان يافتم
هر کرا جستم چو من گمگشته تحقيق بود
بي تکلف کعبه راهم در بيابان يافتم
چرخ هم نگشود راه خلوت اسرار خويش
دامن اين هفت خلعت بي گريبان يافتم
(بيدل) اينجا هيچکس از هيچکس چيزي نيافت
پرتو خورشيد بر مهتاب بهتان يافتم