شماره ٦٤: شب جوش بهاري بدل تنگ شکستم

شب جوش بهاري بدل تنگ شکستم
گلچيد خيالت و و من رنگ شکستم
مژگان بهم آوردم و رفتم بخيالت
پرهيز تماشا بچه نيرنگ شکستم
خلوتکده غنچه طربگاه بهار است
در ياد تو خود را بدل تنگ شکستم
هر ذره بکيفيت دل مست خروشي است
اين شيشه ندانم بچه آهنگ شکستم
بي برگيم از کلفت افسرده دليهاست
دستي که ندارم ته اين سنگ شکستم
آخر بدرياس زدم حلقه پيري
فرياد که بي چنگ شد و چنگ شکستم
خون گشتن دل باعث واماندگيم بود
تا آبله ئي در قدم لنگ شکستم
گرد هوسي چند نشاندم بتغافل
کونين صفي بود که بي جنگ شکستم
شبگير سرشک اينهمه کوشش نپسندد
در لغزش پا منزل و فرسنگ شکستم
در بزم هوس مستي اوهام جنون داشت
صد ميکده مينا بسر سنگ شکستم
از شش جهتم گرد سحر آينه دار است
چون شمع چگويم چقدر رنگ شکستم
خون در جگر از شيشه خالي نتوان کرد
بيدرد دلي داشتم از ننگ شکستم
(بيدل) نکشيدم الم هرزه نگاهي
آينه راحتکده رنگ شکستم
شب که آينه آن آينه رو گرديدم
جلوه ئي کرد که من هم همه او گرديدم
ساغر بيخوديم نشه پروازي داشت
رنگها بسکه شکستم همه بو گرديدم
حاصل ريشه اميد ازين مزرع وهم
بيش ازين نيست که پامال نمو گرديدم
وضع اين ميکده واماندگي و بيکاريست
محرم پاي خم و دست سبو گرديدم
زخمها داشتم از جوهر آينه راز
صنعتي کرد تحير که رفو گرديدم
در بيابان طلب هر که دوچارم گرديد
بتمناي تو گرد سر او گرديدم
داشتم شعله صف در گره بيتاي
آنقدر مايه که خرج تگ و پو گرديدم
گل شبنم زده بي رويتو داغم داد
از کجا مايل اين آبله رو گرديدم
ناتواني است پريخانه صد رنگ اميد
مفت نقاش خيال تو که مو گرديدم
ترک جولان هوس موج گهر کرد مرا
جمع در جيب خودم کز همه سو گرديدم
در مقامي که خموشي نفس گرم نداشت
(بيدل) از بيخبري قافله جو گرديدم