شماره ٦٠: شب از ياد خطت سررشته جان بود در دستم

شب از ياد خطت سررشته جان بود در دستم
زموج گل رگ خواب گلستان بود در دستم
بغارت رفته ام تا از کفم رفته است گيرائي
چو بوي گل نميدانم چه دامان بود در دستم
فراهم تا نمودم تار و پود کسوت هستي
برنگ غنچه يکچاک گريبان بود در دستم
کف پائي نيفشاندم بعرض دستگاه خود
وگرنه يک جهان اميد سامان بود در دستم
نفس در دل گره کردم بناموس وفا ورنه
کليد ناله چندين نيستان بود در دستم
سواد عجز روشن کردم و درس دعا خواندم
درين مکتب همين يک خط شبخوان بود در دستم
زجنس گوهر ناياب مطلب هر چه گم کدرم
کف افسوس فرصت نقد تاوان بود در دستم
پرافشاني زموج گوهرم صورت نمي بندد
سر اين رشته تا بودم پريشان بود در دستم
سواد دشت امکان داشت بوي چين گيسوئي
اگر نه دامن خود هم چه امکان بود در دستم
بسعي نارسائي قطع اميد از جهان کردم
تهي دستي همان شمشير عريان بود در دستم
چو صبح از کسوت هستي نبردم صرفه چاکي
چه سازم جيب فرصت دامن افشان بود در دستم
شبم آمد بکف (بيدل) حضور دامن وصلي
که ناخن هم زشوقش چشم حيران بود در دستم