شماره ٥٩: شب از رويت سخنهائي بهاراند ده ميفگنم

شب از رويت سخنهائي بهاراند ده ميفگنم
زگيسو هر که مي پرسيد مشک سوده ميگفتم
وفا در هيچ صورت نيست ننگ آلود کمظرفي
زخود چون صفرا گر ميکاستم افزوده ميگفتم
خرابات حضورم گردش چشم که بود امشب
که من از هر چه ميگفتم قدح پيموده ميگفتم
گذشت از آسمان چون صبح گرد وحشتم اما
هنوز افسانه بال قفس فرسوده ميگفتم
ندامت هم نبود از چاره کاران سيه کاري
عبث با اشک درد دامن آلوده ميگفتم
جنون کرد و گريبانها دريد از بند و بند من
دو روزي بيش ازين حرفي که لب نگشوده ميگفتم
زغيرت فرصت ذوق طلب دامن کشيد از من
بجرم آنکه حرف دست بر هم سوده ميگفتم
نواهاي سپند من عبث داغ طپيدن شد
بحيرت گر نفس ميسوختم آسوده ميگفتم
نواهاي سپند من عبث داغ طپيدن شد
بحيرت گر نفس ميسوختم آسوده ميگفتم
گه از وحدت نفس راندم گه از کثرت جنون خواندم
شنيدن داشت هزياني که من نعنوده ميگفتم
سخنها داشتم از دستگاه علم و فن (بيدل)
بخاموشي يقينم شد که پر بيهوده ميگفتم