شماره ٥٧: سنگ راهم ميخورد حرصي که دارد احتشام

سنگ راهم ميخورد حرصي که دارد احتشام
روز اول طعمه از جزو نگين کرده است نام
خانه روشن کرده ئي هشدار اي مغرور جاه
آنقدر فرصت ندارد آفتاب روي بام
پختگي نتوان بدست آورد بي سعي فنا
غير خاکستر خيال شعله هم خامست خام
تا سخن باقي بود در دست صهباي کمال
نيست غير از خامشي چون صاف ميگردد کلام
نامداران زخمي خميازه جمعيت اند
سخت محرومست ناسور نگين از التيام
ذلتي در پرده اميد هر کس مضمر است
کاسه دريوزه صياد دارد چشم دام
بيخبر فال تماشا ميزني هشيار باش
شمع را واکردن چشم است داغ انتقام
به که ما و من بگوش خامشي ريزد کسي
ورونه تا مژگان زدن افسانه ميگردد تمام
طبع در نايابي مطلب سراپا شکوه است
تا بود از مي تهي لبريز فرياد است جام
برنيايد شبهه در ملک يقين از انقلاب
روز روشن سايه را با شخص نتوان يافت رام
فکر استعداد خود کن فيض حرفي بيش نيست
صبح بهر عالمي صبحست و بهر شام شام
همت آزاد را (بيدل) ره و منزل يکي است
نغمه را در جادهاي تار ميباشد مقام
سوديم سراپا و بپائي نرسيديم
از خويش گذشتيم و بجائي نرسيديم
کرديم گل از عالم انديشه قدرت
دستي که بدامان دعائي نرسيديم
شريني گفتار زما ذوق عمل برد
چون وعده ناقص بوفائي نرسيديم
تا رخت نبرديم بسرچشمه خورشيد
چون سايه بصابون صفائي نرسيديم
واماندن ما زحمت پاي دگرانست
اي آبله ما نيز بجائي نرسيديم
آن بي پرو باليم که در حسرت پرواز
گشتيم غبار و بهوائي نرسيديم
اي بخت سيه نوحه بمحرومي ما کن
آينه شديم و بلقائي نرسيديم
افسانه هستي چقدر خواب فسون داشت
مرديم و بتعمير فنائي نرسيديم
مطلب بنفس سرمه شد از درد طپيدن
فرياد که آخر بصدائي نرسيديم
شبنم همه تن آب شد از يک نظر اينجا
ما هرزه نگاهان بحنائي نرسيديم
(بيدل) من و گرد سحر و قافله رنگ
رفتيم بجائي که بجائي نرسيديم