شماره ٥٥: سرمه شد آخر بخواب بيخوديها پيکرم

سرمه شد آخر بخواب بيخوديها پيکرم
سايه ديوار مژگان که زد گل بر سرم
خواب نازي کرد پيدا شعله از خاکسترم
بالش پرواز شد واماندگيهاي پرم
رشته تسبيحم از گمگشته هاي ياد کيست
تا سري از خود برآرم صد گريبان ميدرم
مزد ايمائي که از من رنگ حرفي واکشد
معني نشنيده افتاده در گوش کرم
الفت خويشم بيابان گردئي واماندگيست
هر دو عالم طي شود گامي که از خود بگذرم
انفعال جرم سامان بهشت ديگر است
از نم يک جبهه خجلت آب چندين کوثرم
با چنين عصيان زد و رخ بايدم خجلت کشيد
ظلم مپسنديد بر آتش زدامان ترم
بي تکلف چون حباب از قلزم آفات دهر
چشم اگر پوشم لباس عافيت دارد پرم
دل بعزلت خاک شد از درد آزادي مپرس
کاش از ننگ فسردن آب گردد گوهرم
تهمت اوهام چندين دام پيدا ميکند
طاير رنگم کجا پرواز و کوبال و پرم
نيستم آگه مقيم خلوت انديشه گيست
اينقدر دانم که فرياديست بيرون درم
سير گلشن چيست تا دامان دل گيرد هوس
ميکند ياد تو از گل صد چمن رنگين ترم
بر حلاوت بسکه پيچيدم غم دردم نماند
ناله ها (بيدل) بغارت داد چون نيشکرم