شماره ٥٤: سرخوش آن نرگس مستانه ايم

سرخوش آن نرگس مستانه ايم
ما گدايان در ميخانه ايم
قيد دل ما را امل فرسود کرد
در کمند ريشه اين دانه ايم
شغل سرچنگ حوادث مفت ماست
زلف بيداد آشناي شانه ايم
چون سحر جيبي که ما واکرده ايم
خنده بيمطلب ديوانه ايم
بيچراغ از ما که مي يابد سراغ
خانه گم کرده پروانه ايم
اسم ما تهمت کش وصف است و بس
گر پر و خالي همين پيمانه ايم
بت پرستي باعث ايجاد ماست
برهمن زادان اين بتخانه ايم
گر نفس سرمايه اين فرصت است
آشنا تا گفنه بيگانه ايم
ما و من پر سحر کار افتاده است
هر چه ميگوئيم هست اما نه ايم
(بيدل) از وهم جنون سامان مپرس
گنج ناپيدا و ما ويرانه ايم